پله های انحطاط نفس
در ابتدای جلسه اشعار معروفی از شاعر نه چندان معروفی به
نام رضی الدین آرتیمانی پخش شد.اشعار شور انگیز عرفانی که حبّ به خدا
در آن موج می زند. اشعاری که برخی عرفا به آن مترنّم بودند. استادان ما به خواندن
اشعار با مضامین عرفانی و حبّ الهی توصیه می کردند و از خواندن اشعاری که از نیّات
آلوده به غیر خدا سرچشمه می گرفت منع می کردند.
محیی الدین ابن عربی ذیل آیه 121 سوره مبارکه انعام: «وَ لَا
تَأْکُلُواْ مِمَّا لَمْ یُذْکَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ إِنَّهُ لَفِسْق:
از آنچه نام خدا بر آن برده نشده نخورید مسلماً خوردن آن فسق است»
این حکایت را نقل می کند: خطیبی مُرد و پس از مرگ به خواب کسی آمد و گفت: در اینجا
بر من بسیار سخت گرفتند. به خدا عرضه داشتم مگر من عمری مردم را به تو دعوت نمی
کردم؟ ندا رسید که تو عمری مردم را به سُعاد( نام زنی داستانی) و ابروی لیلی دعوت
می کردی. یعنی در منبر هایت اشعاری عاشقانه زمینی می خواندی که می شد برداشت های
عاشقانه الهی هم از آن کرد، اما سرچشمه سرودن آن اشعار، الهی نبوده و در عذاب تو
اثر گذاشته است.
همانطور که خوردن حیوانی که نام خدا به وقت ذبح شدنش برده
نشده ، جایز نیست، خواندن اشعار این چنینی را اهل معرفت جایز نمی دانستند، چون
مبدأ ایجادش ذکر حق تعالی نبوده است. هر شعری خواندنی نیست. اولیاء الله توصیه به
خواندن اشعار اهل معرفت می کردند که در آن اگر نامی از شراب و می بود منظور، عشق
حق تعالی است که انشا الله زمانی به بازگشایی رموز عرفانی این اشعار خواهیم
پرداخت.
أجل مسمّی یا معلّق؟
در جلسه گذشته گفتگو شد که هر شیئی عمری طبیعی دارد که بنا
بر استفاده درست یا نادرست از آن، عمرش کم و زیاد می شود. آن عمر اولیه اجل معلّق
اوست که معلّق بر نحوه استفاده از آن عمر است. عمر ثانویه که با توجه به برآیند کل
متغیرات برایش رقم می خورد، اجل مسمّی است. انسان نیز از این قاعده مستثنی نیست.
همه موجودات، در غیرحالات خاص عمر مشخص دارند بجز انسان که به اختیار خودش عمرش را
کم و زیاد می کند که به آن اجل مسمّی می گویند.
خداوند به علم نامتناهی خودش می داند مثلا اجل معلق فلان
شخص 70 سال است و اجل مسمی او 47 سال؛ مثل پدری که می داند عمر مدادی که به فرزندش
داده 3 ماه است و از طرفی با شناختی که از فرزند دارد می داند که این مداد یک ماه
در دستش دوام می آورد. فهم اینکه چیزی مطلقا در دست خداست و در عین حال، هم حوادث
و هم خود دارنده آن در آن تأثیر گذارند، قدری مشکل و از الطاف بزرگ خداست. همین
فهمِ کمی که در این مسئله نصیب بنده شده مرهون 15 سال تفکر های پنج الی شش ساعته
مداوم بوده است. منظور این است که حقایق با صِرف گفتن و شنیدن کسب نمی شود. مثل
این است که بخواهی با تیشه ای کوهی را از میان برداری.
پس همه اجل معلق دارند و اجل مسمی نیز دارند. منتهی گاهی
این دو منطبق بر همند و گاهی یکی از دیگری جلوتر می افتد. روایاتی هم که اشاره به
مرگ مُفاجاة و ناگهانی در آخر الزمان دارند، منظورشان ناگهانی بودن از منظر ماست،
وگرنه هیچ مرگی در حقیقتِ هستی ناگهانی نیست و درجایش اتفاق می افتد: وَ لِکلُِّ
أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا یَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً
وَ لَا یَسْتَقْدِمُون: براى هر امتى زمانى [معین و اجلى محدود] است، هنگامى که
اجلشان سرآید، نه ساعتى پس مىمانند و نه ساعتى پیش مىافتند (اعراف/34)
همه کام خود از دنیا را گرفته اند. نمی شود با دیدن هر
نحوه مرگی برای کسی ، برایش حکمتی بتراشیم و درباره دیگران و عاقبتشان به سادگی
قضاوت کنیم. بسیار بلاهای سنگین تری بر سر انبیا و اولیای الهی آمده است. بلا یک
امر عمومی است: وَ لَنَبْلُوَنَّکُم بِشىَْء... (بقره/155) آیه با دو تاکید می
فرماید بدون تردید همه شما را آزمایش می کنیم، منتها هر کس را به فراخور حالش به
نحوی. پس جیره بلا برای همه مقدّر است. اگر کسی در جوانی مُرد، نباید گفت لابد او
بَد بوده که زود مرده است. چه بسا اولیای الهی که در جوانی پس از کنار رفتن پرده
ها آرزوی مرگ و تعجیل در رحمت او کرده اند. هر چند آرزو های اینچنینی برای امثال
ما نیست بلکه برای شخصی مثل امیر المومنین است که می فرمود: به خدا سوگند که
اشتیاق پسر ابی طالب به مرگ، از بچه به پستان مادر بیشتر است.
مروری به دَرَکات نفس
در اصطلاح درجات را سیر بالا رونده، و دَرَکات را سقوط
کننده و به انحطاط رونده می دانند. دانستن مراحل انحطاط نفس، کمک شایانی در محاسبه نفس می
کند.
مرحله اولِ سقوط، نفسِ پذیرنده وسوسه هاست. فرض
کنید در مجلسی به شما مشروب تعارف کنند. حالِ شما چگونه است؟ مطمئنا حتی خیال
خوردن آن به سرتان نمی زند. نفسی که درباره همه گناهان با همه مراتب آن این حال را
داشته باشد، در دام این مرتبه از نفس نمی افتد و هنوز به اولین مرحله سقوط پا
نگذاشته است.
ناگفته نماند که گناهان، مراتب زیاد با انگیزهای متفاوتی
دارند. مثلا کسی که در جمع متأهلین شوخی کرده باشد ولو کسی را ناراحت نکرده ، باید
از خود بپرسد آیا این شوخی برای خدا بود؟ یا اینکه خدای ناکرده می خواسته در چشم نامحرم
عزیز شود؟ اگر آن اشخاص در جمع نبودند باز هم شوخی می کرد؟ یکی از گناهان این است
که کسی بخواهد افراد را به خود متمایل کند خصوصا نامحرمان.
قران کریم درباره متقین می فرماید: إِنَّ الَّذِینَ
اتَّقَوْاْ إِذَا مَسهَُّمْ طَئفٌ مِّنَ الشَّیْطَانِ تَذَکَّرُواْ فَإِذَا هُم
مُّبْصِرُون: مسلماً کسانى که [نسبت به گناهان، معاصى و آلودگىهاى ظاهرى
وباطنى] تقوا ورزیدهاند، هرگاه وسوسههایى از سوى شیطان به آنان رسد [خدا و
قیامت را] یاد کنند، پس بىدرنگ بینا شوند [و از دام وسوسههایش نجات یابند.(
اعراف/201)
مرحله دوم سقوط، نفس مسوّفه است. همان نفسی که پس از ارتکاب
گناه، با امروز و فردا کردن برای جبران و توبه، بیشتر سقوط می کند. این نفس مرتّب
می گوید: از فردا قرآن خواندن را شروع می کنم. فردا شب، دیگر نماز شب می خوانم و
... .
مرحله سوم سقوط، نفس مزیّنه است. یعنی اگر گناهی انجام داد و
توبه نکرد، قبح بدی ها در او می ریزد و گناه و بدی زینت می یابد: أَ فَمَن
زُیِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَءَاهُ حَسَنًا ...: پس آیا کسى که کردار زشتش
براى او زینت داده شده و [به این سبب] آن را خوب دیده [مانند کسى است که در پرتو
ایمان، خوبو بد را تشخیص داده است؟](فاطر/8)
پس از این که عمل سوء انجام شد و عادی شد، کم کم ارزش می
شود.
نکته ای در مورد بلایا
از زمان پذیرش وسوسه تا آخرین مرحله انحطاط، بلاها به سراغ
آدم می آیند. بلاها می آیند تا از فرو رفتن در درکات جلوگیری کنند و ما را متوقف
کنند و یا باز گردانند. بلا نعمت بسیار بزرگی است.
مرحله چهارم سقوط، نفس مسوّله است. در این مرحله چون اشتیاق به
گناه بیشتر شده است، نفس می خواهد به هر طریقی عمل سوء را توجیه و تسویل کند. در
اینجا دیگر از انجام گناه ناراحت نمی شود. اینجا محلّ رفتن عذاب وجدان است. برادران
یوسف از به چاه انداختن او هیچ ناراحتی نداشتند: وَ جَاءُو عَلىَ قَمِیصِهِ
بِدَمٍ کَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ
أَنفُسُکُمْ أَمْرًا : و خونى دروغین بر پیراهنش آوردند گفت: چنین نیست که مىگویید، بلکه
نفس شما کارى در نظرتان توجیه کرد [تا انجامش بر شما آسان شود]
(یوسف/18)
بعد از این ماجرا بلاهای زیادی بر سر برادران یوسف آمد تا
بیدار شوند؛ قحطی، شکستن عزتشان در تقاضای کمک به نزد عزیز مصر بردن، شناختن یوسف
و سر شکستگی، بدقول شدن دوباره نزد پدر و ... . باید این مجموع بلاها می آمد تا می
فهمیدند چقدر بد کرده اند. تا نزد پدر بروند و او را شفیع بازگشت به سمت خدا
بگیرند: قَالُواْ یَاأَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا
إِنَّا کُنَّا خَاطِئینَ: گفتند: اى پدر! آمرزش گناهانمان را بخواه، بىتردید
ما خطاکار بودهایم. (یوسف/97)
زلیخا و ابتلاء عظیم
ماجرای نعمتِ بلا برای زلیخا هم به شکل عجیبی تکرار شد.
نباید فراموش کنیم که او زنی خوش باطن بود و حق مادری بر گردن حضرت یوسف علیه
السلام داشت. آیا می توان باور کرد آن یوسفی که در زندان از ثانیه ها برای تبلیغ
دین خدا نمی گذشت( ماجرای آن دو هم زندانی ایشان)، در آن 20 سالی که زلیخا او را
بزرگ می کرد، چیزی از معارف الهی به او نرسانده باشد؟ اما زلیخا برای پذیرش حق، دو
مانع بزرگ داشت؛ یکی شهوت و دیگری نخوت و غرور. شهوتش که با فضاحت و سر شکستگی و
نا امید شدن از یوسف، شکست. اما داستان بلای شکستن غرورش شنیدنی است. وقتی که عزیز
مصر آن خواب عجیب را دید و آن هم زندانی او را به یوسف زندانی راهنمایی کرد، برای
تعبیر خواب به دنبال یوسف فرستادند. یوسف علیه السلام با کیاست از این فرصت
استفاده کرد و گفت: تا وقتی که تکلیف آن اتهامی که در ماجرای زلیخا به من زده شد،
روشن نشود، از زندان بیرون نمی آیم.
این درست نیست که درباره پیامبر الهی این ظن را ببریم که
می خواسته از زلیخا انتقام بگیرد. اویی که برادران خود را چنان به راحتی بخشید که
در پایان که نزد پدر بود از احسان خدا در باب خروجش از زندان و فتنه گری شیطان سخن
گفت: وَ قَدْ أَحْسَنَ بىِ إِذْ أَخْرَجَنىِ مِنَ السِّجْنِ وَ جَاءَ بِکُم
مِّنَ الْبَدْوِ مِن بَعْدِ أَن نَّزَغَ الشَّیْطَانُ بَیْنىِ وَ بَینَْ
إِخْوَتىِ: و یقیناً: ( خداوند) به من احسان کرد که از زندان رهاییم بخشید، و
شما را پس از آنکه شیطان میان من و برادرانم فتنه انداخت، از آن بیابان نزد من
آورد.( یوسف/100) مسئله دیگر اینکه اصلا زنان او را به زندان نینداختند، بلکه این
تصمیم مسئولین مملکتی بود، وقتی دیدند از عهده زنها بر نمی آیند، یوسف را به زندان
انداختند تا آبها از آسیاب بیفتد: ثُمَّ بَدَا لهَُم مِّن بَعْدِ مَا رَأَوُاْ
الاَیَاتِ لَیَسْجُنُنَّهُ حَتىَ حِین: آن گاه آنان پس از آنکه نشانهها [ىِ
پاکى و پاکدامنى یوسف] را دیده بودند، عزمشان بر این جزم شد که تا مدتى او را به
زندان اندازند.(یوسف/35) می بینید که لَهُم آمده و برای مذکر است و نه لَهُنَّ
که برای مونث می آید. پس انتقامگیری نه در قاموس یوسف بود و نه انگیزه کافی برای
آن موجود بود. او تنها می خواست تا هیمنه او را بشکند تا از بند نفسش آزاد شود.
زنی که عزیز بود حالا در جایگاه مجرم نشسته است و می گوید: قَالَتِ امْرَأَتُ
الْعَزِیزِ الَْانَ حَصْحَصَ الْحَق: همسر عزیز گفت: اکنون حق به خوبى آشکار
شد. ( یوسف/51)
این حق بیگناهی یوسف نبود. زیرا آن حقیقت با شهادت آن بچه
در همان موقع آشکار شد و ماجرای زلیخا در شهر، شُهره شد. حق در اینجا همان حقیقت
است که پس از دریده شدن پرده غرور برای زلیخا آشکار شد. حقیقتی که اینگونه تفصیلش
داد: وَ مَا أُبَرِّئُ نَفْسىِ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبىِّ إِنَّ رَبىِّ غَفُورٌ رَّحِیم: من خود را از گناه تبرئه
نمىکنم زیرا نفس طغیان گر بسیار به بدى فرمان مىدهد مگر زمانى که پروردگارم رحم
کند زیرا پروردگارم بسیار آمرزنده و مهربان است. ( یوسف/ 53)
برخی در تفاسیر شاید چون دیدند این حرفهای توحیدی از زلیخا
بعید است، آن را به یوسف نسبت دادند. این در حالیست که در این صحنه دادگاه، یوسف
در زندان است و شاهد آن این آیه است که پادشاه بعد این ماجرا گفت: وَ قَالَ
الْمَلِکُ ائْتُونىِ بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسىِ: و پادشاه گفت: یوسف را
نزد من آورید تا او را براى کارهاى خود برگزینم. (یوسف/ 54)
می بینیم که بلا چقدر برای زلیخا نجات بخش بود. بلا در
تمام مراتب نفس هست تا فرو رونده را برگرداند.
مرحله پنجم سقوط، نفس مطوّعه است. این مرحله ی توبه
شکستن های پیاپی و اطاعت از شیطان با رغبت است. این همان حالت قابیل بود: فَطَوَّعَتْ
لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِیهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الخاسِرِین: نفس
[طغیان گرش]، کشتن برادرش را در نظرش سهل و آسان جلوه داد، پس او را کشت و از
زیانکاران شد.(مائده/ 30) در مراحل قبل نفس کمی تردید در ارتکاب گناه داشت اما
حالا دیگر ترمز بریده است، چرا که عقل را به سویی نهاده، عقلی که عقال و کنترل
کننده است. اینجاست که نفس، عقل را به طوع می کشد و همه موانع گناه را بر می دارد.
گاهی دیده می شود که فاسدی مایل و علاقه مند به گناه هست، اما حاضر به ریسک نیست
اما نفس مطوّعه، خطرِ گناه را به جان می خرد. اگر بلا ها را قدر دانست و برگشت که
هیچ، وگرنه:
مرحله ششم سقوط، نفس ملقّنه است. اینجا فضای بی ارادگی شدید
نسبت به شیطان است و فقط تلقینات او را می پذیرد. دیگر راه برگشتی از اینجا نیست.
در ابتدای سقوط، شیطان او را با جذابیت هایی دعوت می کرد، اما اینجا فقط به او امر
میکند و او اراده ای برای نافرمانی ندارد. قرآن از زبان شیطان می گوید: وَ
لآمُرَنَّهُمْ فَلَیُبَتِّکُنَّ ءَاذَانَ الْأَنْعَامِ وَ لآمُرَنَّهمْ
فَلَیُغَیِّرنَّ خَلْقَ الله: و آنان را وادار مىکنم که گوشهاى چهارپایان
را [به نشانه حرام بودن بهرهگیرى از آنان] بشکافند(نساء 119)
مرحله هفتم و آخر سقوط، شیطانی شدن است. یک چهره آن نفس
مستدرجه است و چهره دیگر نفس مهلکه است. وجودش در اینجا یک طرفه می شود
و بلایی هم برای بازگرداندن او نمی آید، چون امید بازگشتی نیست و در اثر بی توجهی
به حقایق، قلب را قساوت گرفته است: فَلَوْ لَا إِذْ جَاءَهُم بَأْسُنَا
تَضرََّعُواْ وَ لَاکِن قَسَتْ قُلُوبهُُمْ وَ زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطَنُ مَا
کَانُواْ یَعْمَلُون: پس چرا هنگامى که عذاب ما به آنان رسید، فروتنى و زارى
نکردند؟ بلکه دلهایشان سخت شد و شیطان، اعمال ناپسندى که همواره مرتکب مىشدند در
نظرشان آراست. (انعام/ 43)
در نفس مستدرجه است که سنت استدراج حاکم است و ممکن است در
نعمات ظاهری فراوان فرو روند. در سوره مدّثر آمده که هر چه به این افراد نعمت و
مال دادیم، دورتر شدند. اینان مثل کسانی هستند که از کوهی به زعم خود بالا می روند
اما هرگاه به قله کوه رسیدند صاعقه ای با شدت تمام آن ها را در بر می گیرد.
این افراد، شیطان مجسّم می شوند و چه بسا فرو مایه تر از
او. نفس مهلکه نه تنها خودش شیطانی شده بلکه می خواهد دیگران را هم شیطانی کند.
فراموش نکنیم که نفس، به یکباره هلاک نمی شود، بلکه پله پله سقوط می کند. در این
الحمد لله ربّ العالمین
در این زمینه بخوانید:
- سیر و سلوک قرآنی | مسافر بینهایت همیشه بیدار است...
- سیر و سلوک قرآنی | تنها یکبار زندگی میکنیم...
- سیر و سلوک قرآنی | هنر
دین، جمع بین همه ی قوا با مرکزیت عاقله
- سیر و سلوک قرآنی | جملات
طلایی شیطان